۱۳۸۸ مرداد ۱۳, سه‌شنبه

صدای مخوف کابل



خودش برایمان خواند. به بهانه اعترافات زندانیان سیاسی نوشته بود و در میانه متن، به زور توانست جلوی احساساتش را بگیرد. وقتی می خواند "و بعد از بیست سال،هر بار که اسمش را می شنوی،جانم کابل یا شکنجه را می گویم، کف پا هایت شروع می کنند به بازی در آوردن و می خواهی یکی یکی بمالیشان به روی پای د یگرت" دیدم که پاهایش با رعشه ای بی اختیار تکان خوردند. پاهایی که هنوز هم درد کابلهای سالهای سیاه شصت را با خود دارند. عنوان اصلی مطلب این بود: "زیر هجده ساله ها نخوانند. هر چند که دیروز وامروز، کابل خورده ومی خورند همین زیر هجده ساله های ما."




قبل ازآنکه اولی را بزند کامل وغلیظ می گوید: "بسم الله الرحمان الرحیم." تا به تو بفهماند که تعزیر می شوی نه شکنجه. واین اول بسم الله یعنی اول فاجعه است.اما وقت تنگ است وباید زودتر وهرچه زودتر زبان تو را باز کند وقرارت را بگویی تا رفیقت رابخواباند روی همین تخت. ویادوربین هایش منتظرند که تا دیر نشده شک بیاندازند توی دل این مردم ساده دل، با اعترافت به کار نکرده ات. پس وقت را تلف نمی کند. از همان دومی بسم الله را کامل نمی گوید وفقط به" بس" بسنده می کند. آخر نمی شود صد تا یا هزار تایی را که قرار است بزند وتو بخوری، همه را با بسم الله الرحمان الرحیم آغاز کند. چند تایی که زد دیگر در شروع هر کابل فقط صدای پسی می شنوی که همان بسم الله الرحمان الرحیم است. قران زیر بغل هم فقط قصه است ،باور نکن ! آنچنان با تمام وجودش می زند که باور نمی کنی مگر خورده باشی. بعد از" پس" بلافاصله صدایش می آید. صدای کابل برق یا سیم های تلفن بافته شده بهم را می گویم. بله صدایش می آید که هوا را سخت می شکافد و توبه روی شکم دراز شده ای روی تخت فلزی وچشم هایت بسته است با چشم بندی سیاه. اما جان من! می توانی بفهمی که این کابل ،کابل نازکی نیست چون با صدایی مخوف هوا را می شکافد وفرود می آید بر کف هردوپایت. بله پاهایت را می گویم که از مچ روی میله فلزی تخت بسته شده اند. و حس اش مثل میله ای است که فرو می رود از کف پا ها تا مغزت وهمانقدر سریع بیرون می آید. فریادت که می خواهد گلویت را پاره کند با پتویی خفه می شود که فرو می کند در دهانت ومی مانی که چطور نصف پتو را جا می دهد در دهان تو. وسپس دست هایت را می بندد به میله افقی بالای تخت ومی شوی صلیب. هر بار که فرود می آید با دست ها وپاهای بسته به تخت از روی همان تخت بلند می شوی و با سینه کوبیده می شوی روی فلز سرد ، خیس از عرق. وآن ها جا عوض می کنند یک نفر خسته می شود از کوبیدن مدام.


و بعد از بیست سال،هر بار که اسمش را می شنوی،جانم کابل یا شکنجه را می گویم، کف پا هایت شروع می کنند به بازی در آوردن و می خواهی یکی یکی بمالیشان به روی پای د یگرت. باور نمی کنی آنچه را که خواندی؟ می دانم جان من، می دانم. اما بگرد دور وبرت را،سخت نیست. پیدا می کنی قربانی شکنجه ای را تا تایید کند گفته های مرا وبگوید برایت از همین معمول ترین شکنجه تا بگیری وبرسی به علت اعتراف به کار های نکرده.



۱۳۸۸ تیر ۲۴, چهارشنبه

تو دلیری، می دانم که می توانی

این شعر را دوست نیوزلندی مان سروده است. الهام بخش شعر، تصویر مادر سهراب اعرابی است در مراسم خاکسپاری فرزندش. گفته است اسم شاعر را kindred وارد کنم که یعنی من هم از شما هستم و از یک ریشه ایم:

The sun bleeds tonight, the tears of the earth
The river flows through a mothers veins
Under a blanket of stars
I cry

ترجمه من البته به قشنگی خود شعر نیست. ولی گفتم شاید لازم باشد:

خون خورشید جاری است امشب، اشکهای زمین
رودخانه در رگهای مادری روان است
در زیر رو اندازی از ستاره ها.
من گریه می کنم.

۱۳۸۸ تیر ۲۳, سه‌شنبه

در سوگ سهراب اعرابی

این رباعی را پیرایه یغمایی سرود و برای ما فرستاد. شاعر ایرانی مقیم غربت، که این روزها مثل همه ما روزهایش تاریکند:

از مرگ تو در دیده ی ما خواب شکست

رونق به سراپرده ی مهتاب شکست

ناباوری مرگ غریبانه ی تو

غمناکی اسطوره ی سهراب شکست






۱۳۸۸ تیر ۱۶, سه‌شنبه

انقلاب مخملی*


1989 سال دومینوی انقلابات بود. "تیموتی گارتن اَش" اظهار می کند:" در لهستان ، گذار [از کمونیسم به دموکراسی] ده سال طول کشید، در مجارستان ده ماه، در چکسلواکی ده روز." آن ده روز پر حادثه، هفدهم تا بیست و هفتم نوامبر 1989 بود. بعد از شکست بهار پراگ، بسیاری از مردم چکسلواکی در امکان یک انقلاب تردید داشتند، اما هنگامی که حوادث با جنبش همبستگی در لهستان آغاز شد و ادامه اش در سایر کشورهای بلوک شرق ممکن به نظر رسید، انقلاب در چکسلواکی نیز اجتناب ناپذیر شد.

اگر به خاطر اتفاقات تاریخی دیگری که در سایر کشورهای بلوک شرق اتفاق افتاد نبود، احتمالا انقلاب مخملی ممکن نمی شد. حتی صرفنظر از انتخاب اعضای جنبش همبستگی در دولت لهستان، انقلاب آواز استونی * به خوبی پیش می رفت. در 23 آگوست 1989 دو میلیون نفر از استونی، لیتوانی و لتونی زنجیره انسانی به طول 600 کیلومتر در طول جاده میان تالین، ریگا و ویلنیوس تشکیل دادند. بالاخره در نهم نوامبر 1989، دیوار بدنام برلین فرو ریخت. همچنین در چهارم نوامبر، با باز شدن مرز اتریش، تقسیم بندی پرده آهنین شرق و غرب رسما به پایان رسید.

[در چکسلواکی] در روز اول انقلاب، تظاهرات مسالمت آمیز دانشجویان به یادبود روز جهانی دانش آموز در پراگ به خشونت گرایید. پلیس ضد شورش، پس از آنکه تمام راههای فرار را بر دانشجویان تظاهرات کننده بست، در خیابان نارودنی به آنها حمله ور شد. این دومینوی اول، آغاز یک بهمن بود. پس از آن تقریبا هر روز تا پایان دسامبر شاهد اعتراضات بیشتر با شرکت مردم بیشتری بود. 20 نوامبر به تخمین نیم میلیون نفر دست به تظاهرات مسالمت آمیز زدند در حالی که تعداد افراد حاضر در تظاهرات روز قبل دویست هزار نفر بود. در 27 نوامبر اعتصاب عمومی دوساعته ای به اجرا درآمد که تمام شهروندان چکسلواکی در آن شرکت داشتند. (ویدئوهای متنوعی از این اعتراضات و همچنین از حمله نیروهای پیمان ورشو به پراگ در سال 1968 در موززه کمونیسم پراک موجود است). پس از آن تقریبا هر روز میدان ونسلس (wenceles) پراگ، درست مثل براتیسلاوا، شاهد تظاهرات معترضین بود.

یکی از مهمترین پیشرفتهای انقلاب، تاسیس میعادگاه شهروندان* توسط واسلاو هاول و سایر اعضای مهم "پیمان 77 "* بود که رهبران کشور پس از انقلاب – از جمله هاول به عنوان رییس جمهور- عموما از میان آنها انتخاب شدند. میعادگاه، یک جنبش عمومی اصلاح طلب بود، خواهان برکناری مقامات عالیرتبه مسئول حمله خشونت آمیز به دانشجویان، تحقیق و تفحص بیطرفانه رویداد و آزادی تمام زندانیان سیاسی.

در 28 نوامبر حزب کمونیست حاکم چکسلواکی به شکست خود پی برد و به تسلیم قدرت سیاسی رضایت داد. دهم دسامبر، رییس جمهور کمونیست "گوتساو هوساک" ، اولین دولت غیر کمونیست چکسلواکی از سال 1948 را منصوب کرد و سپس استعفا داد. در 28 دسامبر،"الکساندر دوبچک" به سمت رییس پارلمان فدرال چکسلواکی انتخاب شد. یک روز بعد "واسلاو هاول" اولین رییس جمهور چکسلواکی آزاد پس از 1948 شد. با ریاست جمهوری هاول دانشجویان به اعتصاب خود پایان دادند و انقلاب مخملی به پایان رسید. پس از آن، نخستین انتخابات آزاد پس از 1946 در جون 1990 برگزار شد که نتیجه اش نخستین دولت کاملا غیر کمونیست چکسلواکی پس از چهل سال بود.

-----------------------------------------------------------------------------------------

*می خواستم ترجمه ای که می کنم خلاصه باشد. اطلاعات دقیقتر و با جزییات بیشترش را در آرشیو رادیو پراگ می توانید ببینید: http://archiv.radio.cz/history/history15.html

*singing revolution: انقلاب آواز ترجمه اش کردم. اما مطمئنم ترجمه زیباتری دارد که جایی شنیده ام اما هرچه فکر کردم یادم نیامد.

*civic forum: من این ترجمه را از سایت بی بی سی گرفتم. به نظرم قشنگ نیست ولی چیز دیگری به ذهنم نرسید.

*charter 77: مفصل است. می توانید اینجا بخوانیدhttp://en.wikipedia.org/wiki/Charter_77

منبع: http://www.prague-life.com/prague/velvet-revolution

۱۳۸۸ خرداد ۳۱, یکشنبه

برائت از بسیجی

مسئله فقط حضور برای سرکوب نیست. مسئله فقط این نیست که آنجا باشی با باتوم و بیسیم، برای خفه کردن صدای آنهایی که جانشان به لبشان رسیده است از ظلم و بی عدالتی و دروغ. بلکه صرف بسیجی بودن، صرف عضویت در این ارگان سرکوب، دشمنی با ملت است.
مسئله این است. این روزها بسیار می شنویم کسانی از زبان بسیجی ها می گویند که این ما نیستیم که مردم را می زنیم. همه می دانند که این هم دروغی است همپایه بقیه حقه بازی هایی که در تمام ارکان رژیم جریان دارد. حداقل در جریان وقایع شنبه سیاه، همه شاهد بودیم که نقش بسیج در سرکوب مردم چقدر پررنگ است. از پیرمرد 60 ساله تا جوان 16 ساله شان را مسلح کردند و انداختند به جان ملت. چه فرق می کند که جوانان 16 ساله بسیجی که مسلح ایستاده اند دور میدان ونک، گلوله ای شلیک کنند یا نه. مسئله این است که آنها آنجا هستند. آنجا ایستاده اند با سلاحهایی که با پول این ملت خریداری شده، آماده برای اینکه سینه همین ملت را بدرند. آنها آنجا ایستاده اند تا سندی باشند بر قدرت رژیمی که بر خون هزاران شهید راه آزادی بنا شد تا روی سلفش را سفید کند. آنها آنجا هستند تا دلگرمی رهبر باشند تا با خیال راحت حکم قتل عام مردم را از تریبون نماز جمعه صادر کند.
درست است. واقعیت این است که وقتی رهبر برای مردم خط و نشان می کشد پشتش به همین آدمها گرم است. آنها دلگرمی رژیمند برای بسط سلطه و خفقان. حالا چه فرق می کند که توی بسیجی واقعا به ولایت فقیه ایمان داری یا نه. اسم تو آنجاست. تو آجری هستی از دیواری که زندان بزرگ ایران را می سازد. پس در شرایطی مثل امروز، که خون بیگناهان بین ما داوری می کند، تو دشمن منی. فرق نمی کند برادرم باشی یا پسرخاله ام یا همکلاسی ام. امروز تو زنجیری هستی که صورتم را کبود می کند، باتومی که سرم را می شکند و گلوله ای که سینه خواهرم را می درد. فرقی هم نمی کند که تو آن گلوله را شلیک کرده باشی یا نه. آن گلوله را "بسیج" شلیک می کند و آن باتوم را "بسیج" می زند، و "تو" آن بسیج هستی. تو، با آن کارت توی جیبت و آن چفیه دور گردنت.
واقعیت این است که بسیجیان را از مریخ نمی آورند. آنها همین آدمهایی هستند که دور و بر ما می چرخند. هر روز می بینیمشان و باشان در تماسیم و شاید سلامی و علیکی می کنیم باشان از سر رغبت یا اجبار. آنها همکلاسی و همکار و رفیقند. تا امروز جدایی شان را از خودمان زیاد جدی نمی گرفتیم چون سوای سرکوب اعتراضات دانشجویی، علنا به روی ما اسلحه نکشیده بودند. علنا شروع نکرده بودند به کشتن ما در خیابان. امروز اما، بین ما و آنها خون برادران و خواهرانمان حکم می کند. آنها ما را می کشند تا ولایت شیطانی شان جاودانه شود. آنها ما را می درند تا صاحبانشان همچنان باشند و تکه استخوان پاداش خودشان برقرار. واقعیت این است که آنها دارند ما را می کشند، و بدون هیچ هزینه ای. آنها ما را می کشند و هنوز دوست و پسرخاله و برادر و همکلاسی هستند. آنها هیچ هزینه ای نمی دهند و همین باعث می شود که به خوش خدمتی شان به رژیم مفتخر باشند. شاید امروز دیگر وقت آن رسیده باشد تا این خیانت به ملک و ملت را برای این "برادران" هزینه دار کنیم.
برائت و ابراز نفرت از بسیجی، کمترین کاری است که می شود در قبال خون ریخته شهدای راه آزادی انجام داد. بگذارید اینان در محلهای کار، در کلاسهای درس و حتی در خانواده، بیش از آنچه پیش از این بوده اند منزوی شوند. اگر مردم اینقدر شهامت پیدا کرده اند که سینه هاشان را سپر گلوله مزدوران رژیم کنند، بگذار ما هم آنقدر شهامت پیدا کنیم که از فردا جواب سلام همکار بسیجی مان را ندهیم. رابطه مان را با دوستمان که عضو بسیج است قطع کنیم و همینطور عضوی از فامیل که چوبی است برای کوبیده شدن به سر هموطنانمان. فرقی نمی کند که برادر باشد یا عمو. برادر برادرکش، دیگر برادر نیست. یادمان باشد که این کمترین کاری است که می توان در حق اینان کرد. اینانی که امروز دیگر حجت را با ما تمام کردند. اگر تا دیروز بهانه ای بود برای ماندن در بسیج، اعم از خدمت به مردم و سرکوب وابستگان به اجانب و فریب خوردگان و از این دست خزعبلات، امروز دیگر پرده میان ما و آنها برداشته شده است. بیایید با یک اخم کوچک، یک تغییر لحن و رفتار و یا قطع رابطه، نشانشان دهیم که چقدر در بین ما منفورند. چقدر ازشان متنفریم که عامل سلطه اند بر ما، و چقدر حقیرند در چشم ما وقتی به پای اربابانشان می افتند و زوزه می کشند. بگذاریم بفهمند این را از نگاه و رفتارمان. بیایید فریب نخوریم. آنها خودخواسته به نوکری رفته اند و خودخواسته چماق به دست گرفته اند. ما هم خودخواسته نفرتمان را نثارشان می کنیم. ما از آنها که دستشان به خون برادران و خواهران ما آلوده است برائت می جوییم تا روزی که عدالتی باشد و اینان، مجبور به پاسخگویی باشند.