ماجرا خیلی ساده است. تصور کنید که کسی داستان زیر را برای شما تعریف کند:
مردی در قطب شمال زندگی می کند.
او با زنش و گروهی از آدم کوچولوهایش آنجا زندگی می کند.
او و آدم کوتوله هایش در طول سال اسباب بازی درست می کنند.
سپس در شب سال نو، او یک کیسه را پر از اسباب بازی می کند.
او کیسه را روی سورتمه می گذارد.
او هشت (یا شاید نه) گوزن پرنده را به سورتمه می بندد.
سپس خانه به خانه پرواز می کند و سورتمه اش را روی سقف خانه ها نگه می دارد.
او کیسه اش را از روی سورتمه برمی دارد و از دودکش خانه ها پایین می آید.
او برای بچه های خانه اسباب بازی می گذارد.
او دوباره از دودکش بالا می رود و سوار سورتمه اش می شود و به سمت خانه بعدی پرواز می کند.
او در همان یک شب به تمام خانه های جهان سر می زند.
سپس به سمت قطب شمال پرواز می کند تا سال بعد همین کار را تکرار کند.
این داستان را از همان سایت خدا خیالی است نقل کردم. همه مان می دانیم که این داستان سانتا (پاپانوئل) است. نویسنده پس از نقل داستان می گوید بیایید فرض کنیم که من یک آدم بالغ هستم و دوست شما و به شما می گویم که از ته قلب به این داستان ایمان دارم و بعد سعی کنم شما را هم متقاعد کنم که به این داستان ایمان بیاورید. شما چه فکری در مورد من می کنید. فکر نمی کنید من دیوانه ام؟!
چرا شما فکر می کنید من دچار توهم شده ام؟ آیا به این خاطر نیست که شما می دانید داستان سانتا خیالی است و هرچه من اصرار کنم نخواهم توانست شما را متقاعد کنم که به آن ایمان بیاورید؟ سپس نویسنده توهم را بر اساس لغت نامه چنین تعریف می کند: "باوری غلط که به رغم تمام شواهد باطل کننده ، شخص از آن دست بر نمی دارد."
نویسنده سپس داستانهای دیگری نقل می کند. داستان "جوزف اسمیت" پیامبر مورمونها که مدعی شد شبی در اتاقش فرشته خداوند بر او نازل شده و او را به سمت محل اختفای الواحی طلایی هدایت کرده است. این الواح حاوی داستان یکی از دوازده طایفه بنی اسراییل بوده اند که همزمان با ظهور مسیح، با کشتی به آمریکا سفر می کنند. مسیح هم پس از بازخاست از مرگ، در سفری به آمریکا به دیدار این قوم می رود. "اسمیت" بی سواد الواح را به انگلیسی ترجمه می کند و سپس فرشته الواح را به بهشت می برد. این ترجمه امروز به کتاب مورمون (یا شهادت دیگری بر صدق عیسی مسیح) معروف است و سی میلون نفر در سراسر جهان به آن ایمان دارند. به رغم اینکه هیچ نشانی از این تمدن یهودی در آمریکا به دست نیامده است که به ادعای کتاب میلیونها نفر بوده اند.
واقعیتش را بخواهید داستان مورمونها آنقدر مسخره و دم دستی است که من خودم اوایل ورود به سیدنی وقتی با آن مواجه شدم ، در برخورد با آنها به سختی می توانستم جلوی خنده ام را بگیرم. به نظر من هیچ انسان عاقلی نمی تواند به چنین خزعبلاتی باور داشته باشد. اما حقیقت دارد. سی میلیون انسان در جهان به این داستان و تداوم نبوت در مورمونها، و پیامبرانی که حتی امروز هم مورد وحی قرار می گیرند ایمان دارند و متاسفانه تعداد کثیری از این افراد، انسانهای تحصیلکرده و دانشگاهی هستند.
داستان بعدی داستان مردی است که مدعی می شود شبی در یک غار فرشته خدا بر او نازل شده و از او می خواهد که بخواند. مرد سپس به خانه نزد همسرش می رود و ماجرا را برای او می گوید. همان شب دوباره فرشته در رویا بر او نازل می شود. 11 سال بعد، پس از اینکه فرشته بارها و بارها بر مرد نازل شده است، شبی با اسبی بالدار به نزد او می آید و او را به اورشلیم می برد. همان شب مرد، سوار بر اسب بالدار، طبقات مختلف آسمان را پرواز می کند و بالا می رود. او به بهشت می رود و با افرادی که آنجا هستند سخن می گوید. سپس فرشته (گابریل) او را به زمین برمی گرداند.
نویسنده بعد از مطرح کردن این داستانها از مسیحیان سوال می کند که چرا فکر می کنند همه این داستانها خیالی و مسخره و دروغ است ، اما داستان تولد و مرگ عیسی و معجزاتش حقیقت دارد. در واقع این سوالی است که از تمام معتقدان می توان پرسید. مثلا چرا می شود به وجود اسب بالدار باور داشت ، اما گوزن نمی تواند پرواز کند؟ چرا فرشته خدا می تواند بر مردی در غار ظاهر شود اما نمی تواند حدود مثلا 1300 سال بعد بر مرد دیگری در اتاقش ظاهر شود؟ چرا ما باور می کنیم که مردی بی سواد کتابی را از جانب خدا بیاورد اما باور نمی کنیم که مرد بی سواد دیگری الواحی بهشتی را به زبان روز ترجمه کند؟ چرا مردی می تواند در شبی از مدینه به اورشلیم پرواز کند، اما مرد دیگری نمی تواند در یک شب به تمام خانه های جهان سر بزند ؟ چرا مردی می تواند از گور برخیزد و اقیانوس اطلس را طی کند و بر مردمی در آمریکا ظاهر شود، اما مرد دیگری نمی تواند با اسب بالدار به بهشت سفر کند؟
حالا بگذارید ماجرا را برایتان ساده تر کنم. فرض کنیم که در داستان سانتا یا بابانوئل، او به جای اسباب بازی، به بچه های دنیا برکت و رحمت عطا کند. یعنی داستان را به این نحو تغییر دهیم که قدیسی به اسم سانتا در جایی در قطب شمال زندگی می کند که در شب سال نو با گوزنهای پرنده اش به خانه های جهان سر می زند و همه بچه ها را تقدیس و متبرک می کند و رحمت خدا را به خانه ها می آورد. آن وقت که سانتا دیگر مجبور نبود هیچ اثر مادی از خودش به جا بگذارد باور کردنش هم ساده تر می شد. آن وقت شاید مسلمانها هم به عنوان یکی از همان انبیای بنی اسراییل – مثلا خضر نبی - به او ایمان می آوردند و آن وقت، کلی توجیه و استدلال خلق می شد برای لاپوشانی جنبه های خیالی داستان سانتا. در واقع شاید مخترعان داستان سانتا مرتکب یک اشتباه استراتژیک شده اند و شخصیت قشنگشان را از قدیس و نبی شدن محروم کرده اند، وگرنه امروز ما در کنار تمامی انبیای حاضر، به بابانوئل نبی هم ایمان داشتیم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
توجه:فقط اعضای این وبلاگ میتوانند نظر خود را ارسال کنند.